بوسهای که زندگی من را عوض کرد!
■اولین بار که پایم به مدرسه باز شد، کمتر از شش سال سن داشتم و جُثهام کوچک بود. آن وقتها مهد کودک و پیش دبستانی در روستا نبود و دانش آموزان غیررسمی به نام “مستمع آزاد” در کلاس اول مینشستند.
□جایم آخر کلاس و هم نیمکتیام سکینه؛ جثهای درشت و حرکاتی کند داشت. مبتلا به فلج مغزی بود. هیچ کدام از ما توسط معلم و سایر دانش آموزان به حساب نمیآمدیم. کار من این بود که دست سکینه را بگیرم تا بتواند حروف را به سختی بر کاغذ بنویسد.
●پائیز به آخر نرسیده؛ سکینه خزان شد. کالبد بی جانش را پیچیده در پتو بر تخته گذاشتند. سکینه که رفت من هم دل و دماغی برایم نماند؛ مدرسه را رها کردم. سال بعد که به سن مدرسه رسیدم، هنوز جثهام ریز بود. با این تصور که هنوز مستمع آزادم، من را بر روی نیمکت آخر کلاس نشاندند.
○معلم ما خانم معلمی بود تازه کار که از دانشسرای عشایری آمده بود. نامش ثریا در لباسهای رنگین عشایری همچون طاووس بود و صورت شادابش در میانه شبستان چارقد و لَچِک و طُرّه زلفهای سیاهش چون خوشه پروین میدرخشید. دبستانهای ما هنوز زیر سایه تعلیمات عشایری بودند و خود از عشایر و دست پرورده آن عشایر زاده دانشمند (قاسم صادقی) که دلبسته طبیعت بود و عاشق زندگی، به شاگردانش گفته بود که با لباس خودشان بر سر کلاس بروند. لباسی پر نقش و نگار با الهام از طبیعت همان منطقه.
■پائیز و زمستان گذشت و بهار از راه رسید. من دانش آموز رسمی بودم نشسته بر آخرین نیمکت، خاموش و منتظر که نام”مستمع آزاد” را یدک میکشیدم. تعطیلات نوروز که تمام شد معلم شروع به پرسیدن کرد. اما همه درسها در چهارده روز تعطیلی از کلهها پریده بود. کسی جواب نداد. دوباره پرسید. با ترس دست بلند کردم و گفتم:
– خانم اجازه!
– مگر بلدی؟
– خانم اجازه بله
– بفرما
□برای نخستین مواجهه رسمی با تخته سیاه به پیش تاختم. قامتم به تخته سیاه نمیرسید. با بزرگواری و مهربانی یا شاید ترحم، چهار پایهای زیر پایم گذاشت و من مسلط، سراسر میدان فراخ تخته سیاه را یک تنه، با سلاح گچ سفید و رگبار کلمات فتح کردم. معلم جیغی کشید و سرخ شد. از خوشحالی بود یا نمیدانم چه، هر چه بود خم شد، مرا بغل کرد و بوسید.
●مهربانی او در میان امواج عِطرآگین گردن آویز میخک دوچندان بر من نشست. مرا بر نیمکت اول نشاند و دفتری از وسایل شخصی خود به من هدیه داد. همان سال شاگرد اول شدم و سالهای دیگر هم (منسوب به دکتر سهراب صادقی فوق تخصص مغز و اعصاب).
○تجویز راهبردی:
▪︎هوارد گاردنر، استاد دانشگاه هاروارد و روانشناس معروف و معاصر، نظریهای دارد به نام هوشهای چندگانه. او میگوید هوش صرفاً هوش ریاضی یا همان IQ نیست. او اول هشت هوش و در نهایت ده هوش را شناسایی کرد: هوشهای موسیقایی، تصویری فضایی، کلامی زبانی، جسمی حرکتی، منطقی ریاضی، درون فردی، برون فردی، طبیعتگرا، اخلاقی و بالاخره هوش وجودی.
▪︎آنچه زندگی را هیجانانگیز میکند در واقع این است که افراد مختلف ترکیبی ویژه از هوشها و استعدادها هستند و از ترکیب یکسانی تشکیل نشدهاند. همه انسانها باهوشاند فقط شکلهای متفاوتی از هوش نسبت به هم دارند. همین نکته ساده را اگر بپذیریم سه کار باید بکنیم:
۱. موفقیت را فقط یک بُعدی تعریف نکنیم. اگر بچه ما در ریاضی ضعیف است، ایرادی ندارد. شاید او نویسنده بزرگ جهانی باشد. مگر نویسندگان، ریاضیات خوبی داشتهاند؟
۲. هر فردی را به مثابه یک گلوله استعداد (بسته استعداد کشف نشده) نگاه کنیم. همان بچه کمحرف خجالتی بدلباس شاید بزرگترین مجسمه ساز قرن باشد.
۳. موفقیتهای کوچک دیگران – میتواند یک کودک باشد یا کارمند تازه وارد، یک کارآفرین جوان باشد یا یک برنامه نویس ۱۶ ساله – را جدی بگیریم. فراموش نکنیم یک بوسه چه تاثیری میتواند در سرنوشت آدمی بگذارد.
▪︎یکی از تعاریف توسعه این است: افزایش گستره انتخاب افراد از طریق قابلیتها و محیط توانمندساز. نهادها (به ویژه نهاد آموزش و پرورش و آموزش عالی) را به گونهای طراحی کنیم که امکان تست و کشف و پرورش استعدادهای متفاوت وجود داشته باشد و نه این که همه را یک شکل، یک سان و یک گونه پرورش دهیم. نهادها باید آزادی و گستره انتخاب را افزایش دهند و نه آن که انسانهایی با هوش و استعدادهای مختلف را محدود، محصور و مجبور کنند. مثلا همین که آزادی تغییر رشته وجود داشته باشد کمک میکند فرد بتواند مسیر خودش را در زندگی دوباره پیدا کند نه این که گرفتار تصمیمات اشتباه قبلی خود باقی بماند.
▪︎شاید من و شما نتوانیم کشورمان را تغییر دهیم، اما می توانیم کمک کنیم ده استعداد کشف نشده، راهشان را در زندگی و کسب و کار پیدا کنند و انتخابهایشان گستردهتر شود. این گونه همه ما میتوانیم یک کنشگر توسعه باشیم. از منظر توسعه، هیچکس مستمع آزاد نیست!
دکتر مجتبی لشکربلوکی