اگر فلسفۀ جدید به مثابه نگاه و نگرش بشر نوظهور به خویشتن وعالَم وهستی، در ژرفای ریشههای خود خداناباور (آته ایست) است، پس فرهنگ جدید درتمام عرصهها و جلوههایش از جمله اخلاق و سیاست و اقتصاد و علم و فناوری خداناباور است. اگر چنین باشد میتوان پرسید که حرمت انسان، ارزش، کرامت، برابری و همبستگی افراد انسانی بر چه اصل و اساسی استوار است؟ اگر درجهان بنیادی جزخود بشر وذهن وعلم و ارادۀ او( سوژه ) نیست پس اخلاق، فضیلت، حیثیت، شرافت و وجدان بر چه پایهای استوار است؟ اگرهیچ حقیقت عینی وجود ندارد و اومانیسم به نیهیلیسم انجامیده است معنا و مدلول اخلاق و اخلاقی زیستن چیست و جایگاه اخلاق درکجاست؟
مارکس و نیچه و فروید، “استادان بدگمانی” ، به تعبیر پل ریکور، کل اخلاق سنتی و جدید را با چالشی جدی مواجه میدیدند. آن سه، به رغم اندیشههایی نو و یافتههایی تازه، راهکارهای مسلم اخلاقی برای بشرجدید نمیشناختند و توصیه و عرضه نکردند، اما به شدت نگرانِ آیندۀ تمدن وفروپاشی و فاجعۀ اخلاقی آن بودند. به نوشتۀ ج. پ . استرن، “از بازیهای روزگار یکی این که هرسه متفکر بخشی ازبرنامۀ کارخویش را عبارت از این میدانستند که ثابت کنند اخلاقیات امری پوچ و موهوم است. اگر کسی به ایشان گفته بود که تفکرشان ناشی ازدلمشغولیهای ژرف اخلاقی است، واکنشی جز تحقیر (ازمارکس) و بیاعتنایی (از نیچه) و لبخندی تمسخرآمیز (از فروید) دریافت نمیکرد. با اینهمه، وجه مشترک هرسه، در نهایت احساس اضطراب وهراس از تجزیه و پریشانی زندگی آدمیان وغمخواری اخلاقی به حال آیندۀ بشر بود. نقد مارکس از پیامدهای تقسیم کار و وحشت نیچه از اینکه تاریخ قتلگاهی بی پایان پرازپیمانشکنیها وخیانتها وکین خواهیهای زاییدۀ خشم و حسد درنظر آید و تحلیل بدبینانۀ فروید ازاسباب وعلل تمدن، همه نشانههای دلنگرانی مشترک ایشان دربارۀ موجودی بود که روزگاری درگذشته “انسان یکپارچه و تمام عیار” نامیده شده بود.” مصایب و فجایع اخلاقی قرن بیستم نشان داد که آنان “استادان بدگمانی” نبودند بلکه درخشت خام دیده بودند آنچه را که دیگران درآینه هم نمیتوانستند ببینند.
پرسش این یادداشت این است که اگرانسان دردورۀ جدید تاریخش جای خدا را گرفته است و دیگرهیچ مبنا و معیار ثابتی جز خود انسان و خواست و سود و پسند او وجود ندارد، اخلاق، خاصه اخلاق فضیلت مدار، درکجا قرارمی گیرد؟ آیا نیهیلیسم فلسفی درنهایت به نیهیلیسم اخلاقی منجر نمیشود؟ با نظر به برخی اشارات و تنبیهاتِ نیچه و داستایفسکی، از جمله آن که اگر خدا نباشد همه چیز رواست؟ چند سال پیش این سوال را با لحن والفاظ وعبارات مشابهی طرح کرده بودم دروجیزهای باعنوان ” حرمت انسان ونیست انگاری ” ، که به مناسبت زادروزگرامی استاد مصطفی ملکیان نوشته بودم.
اخیرا پرسش فوق دوباره با توجه به نوعی نیهیلیسم نقابداردرجوامع توسعۀ نیافته به سراغم آمده و این باربرای این دغدغۀ فکری و مبالات اخلاقی ام توجیهی به نظرم رسید. توجیهی که یافتهام این است که اگرانسان جدید فاقدهرگونه حقیقت ناب وآشکار ومنکرهرگونه موجود اعلا است واگرمبنا و معیاری جز خودش نیست، به اقتضای صیانت نفس و بقا و منافع حیاتیاش با دیگران قراردادی نوشته/ نانوشته بسته است که باهم زندگی خوب و سودمندی داشته باشند واخلاق عمومی و حقوق و آزادیهای همگانی را مراعات کنند. در جهانی که صرفاً انسان وجود و حقیقت است و مثال ومعیارِ بود و نبود و ملاک خیر و شرفقط انسان است برای زیستن و حیات و بقا چارهای نیست جزهمزیستی با دیگران بر اساس میثاقی عام که مظهربارزش دولتهای مدرن است. لازمۀ بقای آدمیان و منافع و مصالح حیاتی آنها، توجه و عمل به قوانین و قواعد اخلاقِ عمومی و مدنی، اعم از نوشته و نانوشته، درزیر حاکمیت دولتهای مدرن است که وظیفۀ اصلیاش حفاظت ازجان، مال، ناموس، نظم و امنیت همگان است. انسان جدید چون عاری ازهرحقیقت بنیادی وعینی است، پس مجبور است به احکام و قوانینی که فیلسوفان وانسان شناسان و حقوقدانان جدید به سود همگان وضع کردهاند تن بدهد تا زنده بماند، بقا داشته باشد و با دیگران زندگی کند. بنابراین، درفرهنگ خداناباور و لائیک که شامل اخلاق و سیاست و اقتصاد و خانواده است زندگی انسانها برطبق معیارهایی اداره می شود که مؤسسان بی خدایی ساختهاند. البته تردیدی نیست که معیارها و قواعد حیات مدرن از دل فرهنگ دینی (یهودی – مسیحی)غرب برخاسته است، اما آن سنت کهن دراین صورت مدرن صرفاً چون مادهای شکل پذیر ومنفعل باقی مانده است نه امری زنده و اثرگذار. اخلاق فیلسوفی مانند اسپینوزا که دئیست به شمارمی آید اخلاقی است برخاسته ازاصالت عقل محض و آزاد انسانی. خدای کسانی نظیراسپینوزا خدای شرایع واحکام و امر ونهی و قضاوت، و دریک کلام خدای متشخص و انسانوار نیست، از این رو، همۀ احکام و بایدها و نبایدها و خیر و شرهای اخلاقی را خود انسان ازبرایِ صیانت نفس و حفظ جانش وضع میکند وخود نیز به آن عمل می کند. انسان مدرن مجبور است با همۀ انسانهای دیگر تعامل و داد و ستدی به سود حیات همگان داشته باشد. انسان مدرن مجبور است برایِ صیانت نفس و حفظ جانش و مراعات نفع خود و دیگران، در چارچوب ضوابط دولتهای مدرن، با بقیۀ انسانها تفاهم عقلانی و ارتباط داشته باشد.
شاید یکی ازمتفکران معاصر که در این باره در آثارش بحث و فحص خردپسندانهای داشته ریچارد رورتی است. او که به تَبَع نیچه و پُست مدرنهای متأثر از او، به هیچ حقیقت عینی و دینی و به هیچ بنیاد و معیاری قائل نیست به آزادی و همبستگی و حقوق و رفاه انسانها سخت باور دارد. او که دردرون فلسفه و فرهنگ پراگماتیستی و لیبرالیستی آمریکا زندگی کرده واندیشیده است برآن است که باورها و قوانین و ارزشهای کنونی جوامع غربی نیازی به هیچ حقیقت مابعدالطبیعی و دینی ندارد. دموکراسیهای غربی نه نیازی به مبانی فلسفی دارند و نه نیازی به هیچ توجیه و تبیین مابعدالطبیعی و دینی. مقصود اصلی جوامع دموکراتیک صرفا کاستن از درد و رنجهای شهروندان وایجاد کار وآسایش و رفاه بیشتر است. به گمان رورتی، از قضا، انسانها درفرهنگ خداناباوری و سکولار بهتر میتوانند به مقاصدشان برسند و زندگی خوب و راحت و موفقی داشته باشند، زیرا ازهرنوع قدرت سنتی و سلطه اسطورهای و اتوریتۀ پیشامدرن آزاد ند. در جامعهای که اصل و معیارعبارت است ازمنفعت و مصلحت همۀ شهروندان، نیازی به حقیقت بنیادی و فرابشری نیست. صرفاً آزادی و حقوق شهروندان را باید پاس داشت چرا که حقیقت خود را پاس می دارد. رورتی با ترکیب آموزه های پراگماتیسم و ارزشهای روشنگری ( لیبرالیسم و سوسیالیسم ) با عناصر و مؤلفههایی از اندیشۀ پست مدرن به فلسفهای رسیده است خاص و درخورتامل.
نکته آخر این است که نیهیلیسم موجود درجامعههای توسعه نیافته نیهیلیسم ویژهای است. گاه چنین پنداشته میشود که چون نیهیلیسم در تاریخ و فرهنگ غرب پیدا شده، پس محدود و محصوربه همان جاست. اما این توهمی است بی اساس. زیرا نیهیلیسم از بدو پیداییاش فراگیر و جهانشمول بوده و مدتهای مدیدی است که نیهیلیسم جامعههای عقب مانده بسیارشدیدتر وغلیظ تراز نیهیلیسم غربی است. زیرا درنیهیلیسم جامعههای توسعه نیافته آن دگرگونی و جایگزینی بنیادی که پیشتر ذکرش رفت به درستی صورت نگرفته است، یعنی نه عقل و تجربۀ بشری ودستاوردهای آنها اعتبار واهمیتی درخوردارند و نه باورها و اخلاق و ارزشهای سنتی. دراین نوع ازنیهیلیسم شگفت انگیزهم بشروعقل ودستاوردهایش هیچ و پوچ انگاشته میشود و هم ماوراء و اقوال و مآثرو ارزشهای ماورائی، هم سخن و قانون اینجایی نیست انگاشته میشود و هم سخن و قانون آنجایی. نیهیلیسم غربی یک چهره دارد وساده و شفاف است اما نیهلیسم توسعه نیافته هزارچهره دارد وبسیار پیچیده وغامض است. اولی را میتوان دردرازمدت فهمید چنان که متفکران هوشمند و تیزبین غربی فهمیدهاند اما دومی را به سهولت نمی توان، و به همین سبب آیندۀ این دومی بسیارمبهم و خطرناک است. میتوان گفت که درقیاس با نیهیلیسم خبیث وحقیر و درعین حال پرمدعای توسعه نیافتگی، نیهیلیسم غربی راه دشواری درپیش ندارد. به نظر میرسد تفکر استاد ملکیان دربارۀ جایگاه اخلاق در جامعۀ خداناباور معاصربیشترازهرفلسفهای به اندیشۀ رورتی، فیلسوف آمریکایی، میتواند نزدیک یا مشابه باشد. البته ملکیان در جامعۀ توسعه نیافته زندگی می کند وطبیعی است که با نیهیلیسم آلوده به هزاررنگ وفریب وتزویرودروغ مواجه است و همین مسئله کارهای او را درحوزۀ اخلاق دوچندان دشوارکرده است. برخلاف نیهیلیسم غربی، نیهیلیسم توسعه نیافتگی به شدت نقابدار است.
ملکیان گفته است که فضیلت گراست، اما فضیلت گرایی که به خدای نامتشخص معتقد است و درعین حال هیچ واهمهای از التقاطی بودن تفکرش ندارد. گفتار، کردار، بینش و کنش اخلاقی ملکیان به روشنایی یک شمع درمیانۀ ظلمت این برهوت نیهیلیسم نقابدار میمانَد که میکوشد تسلیم سیاهی نشود. در خرداد که ماه تولد استاد ملکیان وبرخی دیگر ازمشاهیر معاصر است برای ایشان عمری بلند، توأم با عزت و مسرّت وخلاقیت، آرزو میکنم.
محمد زارع شیرین کندی