رضا ابوتراب، مُخنویس: یادداشتهای یک پزشک اعصاب دربارۀ جهانِ انسان، تهران، نشر کرگدن، 1400.
دکتر ابوتراب صادقانه و بی پرده دغدغههای علمی خود را با قلمی روان و گاه خودمانی با خواننده در میان گذاشته و کتاب را بسیار خواندنی کردهاست. خواننده با انبوهی از اطلاعات به زبانی ساده در قلمرو تاریخ علم، به خصوص تاریخ پزشکی، و خاصتر رشتۀ مغز و اعصاب، و دانشهای پیرامون آن، مواجه میشود. به علاوه خواننده از تجربههای مُخنویس در مواجهه با بیماران آگاه میشود و مهمتر از اینها از صحنههایی که ابوتراب صادقانه از مواجهۀ اقتصادی و دکانداری (مطب داری) برخی از هم صنفانش برای ما غیرخودیها بر آفتاب کرده است. در پارهای از بخشهای کتاب ایدههای اخلاقی- معنوی، البته با تفسیری فیزیکالیستی، روان (مغز در نظر مُخنویس) خواننده را تعالی میبخشد: مانند ص33-35، 61-62 دربارۀ ایدۀ اخلاق جهانی؛ ص273 دربارۀ پیری و کنار آمدن با بیماریها؛ ص290 راه حل جاودانه ماندن؛ ص228 در تفسیر رنج زندگی؛ ص230 راه خرسندی و درویشی؛ ص242-244 در ستایش آهستگی.
درونمایۀ کتاب نگاهی است کاملاً فیزیکالیستی به جهانِ انسان و از این رو در برابر انبوه کتابهایی که در ایران چنین نگاهی ندارند اثری کمیاب است و بنظرم باید قدر آن را دانست و خواند. و برای محفوظ ماندنش دعا کرد: وجعلنا مِن بین ایدیهم سدّاً و مِن خلفهم سدّاً فَاَغشیناهم فَهم لایُبصِرون.
اما مهمترین نقد بر ادعاهای مُخنویس این است که همۀ روابط پدیدههای جهانِ انسان را به رابطۀ علّی تجربی تقلیل میدهد و گونهای تفسیر عِلّی از روابط «همبستگی» میان این پدیدهها ارائه میکند. مثلاً تحت تأثیر کتابی از داماسیو تمام سوء رفتارهای (مانند دزدی، روابط نامشروع، سقط جنین و …) دختری جوان را به مدد اِم آر آی به ضربهای مغزی در سه سالگی نسبت میدهد و معتقد است بیمار با این ضربه جعبۀ ابزار لازم برای رفتارهای اخلاقی را از دست دادهاست (ص65). در این جا ممکن است بین عارضۀ مغزی و رفتارهای سوء «همبستگی یعنی گونهای رابطه» باشد ولی مُخنویس رابطه را «عِلّی» میبیند و در این موارد قاطعانه و گاهی فقط با اندکی اظهار شک آن را تفسیر میکند (برای نمونۀ احکام تنجیزی و قاطعانه مُخنویس نگاه کنید به ص149 که علی الادعا افراد بعد از هشت سالگی دیگر نمیتوانند زبان دوم بیاموزند؛ نیز ص152 که حفظ لغت و تاریخ و امثال اینها در نظر مُخنویس وقت تلف کردن است؛ نیز ص178 که حیات جهان 4 میلیارد سال قبل با چند اسید آمینه آغاز شد؛ ص 241 که پیشرفتهای مغزشناسی و هوش مصنوعی زحمت ترجمۀ متون را خواهند کشید؛ ص252 کمدینها از جهتی باهوشترین آدمهای روی زمیناند؛ ص295 درمان وسواس به کمک جراحی مغز؛ نیز ص298). رویّهای که حتی در فضای علمی فیزیکالیستی هم چندان مقبول نیست. گاهی چُنان در این کار افراط میکند که سرمستانه نوید حل شدن بسیاری از مشکلات جسمی و روحی-روانی (به تعبیر او مغزی) را با داروهای شیمیایی و دارونماها (پلاسبو) به خواننده میدهد و به شیوههای روان درمانه پوزخند میزند. سرمستانگی مؤلف گاهی درونمایۀ کتاب را به کتابهای زرد در حیطۀ روانشناسی، روانپزشکی، و نوروساینس نزدیک میکند و خوانندۀ تیزبین را چه بسا بیاعتماد به مُخنویس. اما این کتاب به قلم اهل دانش و فضلی است که به هیچ روی سزاوار عنوان کتاب زرد نیست و پیشنهاد میکنم نویسنده برای جبران این نقیصه بکوشد.
به اعتقاد مُخنویس همۀ ناهنجاریهای اجتماعی، جنایتهای بزهکاران و قساوتهای حاکمان مستبد ریشه در عارضهای مغزی و به تَبَع آن «جوان بودن مغز» دارند (برای نمونه ص70-71). اگر مطابق قانونی در سلطنت عثمانی در طول حدود 400 سال قانونی حاکم بوده که هر فرزندی به سلطنت رسید باید برادران خویش را سر به نیست کند تا سودای رقابت با سلطان را نداشته باشند به تفسیر مُخنویس این رفتارِ ناهنجار امری است مربوط به مغز. مغزِ سلطان جوان مانده بوده است!! و به تعبیر فنّی میزان کورتکس پروفرونتال مغز نرمال نبوده است. نقش کورتکس، بر اساس نظر داماسیو، و نقش ژنها، بر اساس اصل بقای ژنها و جهش آنها در نظریۀ داوکینز، در کتاب آن قدر برجسته است (برای نمونه، ص80، 119) که من یاد خاکیشیریزم دکتر علی شریعتی افتادم. برای هر دردی خاکشیر خوبست حتی برای کج خُلقی.
مُخنویس چُنان به فعالیتهای مغز و ژن و مِم قاطعانه و شاید ساده اندیشانه (از ص309-310 چنین برداشتی دارم) اعتقاد دارد که جایی برای پیچیدگی جهان و انسان و جهانِ انسان نمیماند و گویا عن قریب با تزریق چند واحد سروتونین و دوپامین به مغز میتوان همۀ غمها را به شادی تبدیل کرد (ص221، 224) و با برخی تحریکات الکتریکی در نیمکرۀ راست مغز احساسات معنوی و عرفانی در افراد ایجاد کرد (ص264). در نهایت امید هست که، با دستکاریهایی در مغز، وضع همۀ خنگهای عالم را بهبود بخشید، چرا که کم اهمیتترین نقش در اختراع و پیشرفت از آن مخترع است (ص334) و چنان که دایموند نشان داده (والبته مُخنویس با او همدل است) نوآوری و پیشرفت پروسۀ پیچیدهای است و باید فقط زمان آن برسد تا اتفاق بیفتد (از گزارههای ابطال ناپذیر: کی زمانش میرسد وقتی اتفاق بیفتد و کی اتفاق میافتد وقتی زمانش برسد) و ربطی به وجود یا عدم مخترع ندارد بلکه این نیاز جامعه است که مخترع را به وجود میآورد و اگر وضع جامعه مهیا باشد جامعه هرگز معطل تولد یک مخترع باقی نخواهد ماند (ص334). در مُخنویس (ص335-339) چنان اعتماد به جادوی مغز قوت گرفته است که او هرگونه آزادی و اختیار بشر را انکار میکند و همه چیز را به جبر مغزی اِحاله میدهد و البته این نظر را قاطعانه به علم جدید نسبت میدهد و میگوید «همۀ اعمال آدمی بین جبر و تصادف تقسیم شده و واژههایی مثل آزادی و اختیار و اراده ظاهراً کلماتی پوچ و بیمعنا هستند». مغز ما قبل از تصمیم ما راه خود را انتخاب کرده است و ما به اشتباه گمان میکنیم صاحب اراده و اختیاریم.
با این همه، مُخنویس را خواندنی میدانم و تلاش نویسنده را میستایم. با این تفاوت که همۀ تفسیرهای نویسنده و سایر فیزیکالیستها از روابط پدیدهها را صرفاً «رابطۀ همبستگی یا گونهای رابطه» میدانم و در انتظار تحقیقات بیشتر میمانم و یقین را سراب میدانم. امیدوارم نویسنده در جلدهای بعدی کتاب دُز «همبستگی» را در تفسیرش بالا ببرد، البته نه به مدد تزریق دوپامین بلکه به مدد تقویت ارادهاش!
سعید عدالت نژاد